سفارش تبلیغ
صبا ویژن






























پرواز پرستو

 برخى از معاصران امام او را چنین وصف کرده ‏اند: آن حضرت سبزه ‏بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زیبا چهره و خوش هیکل وجوان‏بود و از شکوه و هیبت بهره داشت.

 یکى دیگر از راویان به نام على بن زید نقل مى‏کند که همراه با امام‏حسن عسکرى‏علیه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسید و من‏خواستم بر گردم فرمود: اندکى درنگ کن. سپس به من اجازه ورود دادوچون داخل شدم دویست دینار به من داد و فرمود: با این پول براى خودکنیزى بخر که فلان کنیز تو مُرد. در صورتى که وقتى من از خانه بیرون‏آمدم آن کنیز در کمال نشاط وخرّمى بود. چون برگشتم غلام را دیدم که‏گفت: همین حالا کنیزت فلانى بمرد. پرسیدم: چطور؟ گفت: آب درگلویش گیر کرد و جان داد.

 امام را به یکى از عمّال دستگاه ستم سپردند که نحریر نام داشت تاامام را در منزل خود زندانى کند. زن نحریر به وى گفت: از خدا بترس. تو نمى‏دانى چه کسى به خانه‏ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهیزگارى‏امام را به شوهرش یادآورى کرد و گفت: من بر تو از ناحیه او بیمناکم،نحریر به او پاسخ داد: او را میان درندگان خواهم افکند. سپس در باره‏اجراى این تصمیم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازه‏دادند.( این عمل در واقع به مثابه یکى از شیوه‏هاى اعدام در آن روزگاربوده است). نحریر، امام را در برابر درندگان انداخت و تردید نداشت که آنها امام‏را مى‏درند و مى‏خورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند که‏اوضاع چگونه است. ناگهان امام را دیدند که به نماز ایستاده است‏ودرندگان گرداگردش را گرفته‏اند. لذا دستور داد او را از آنجا بیرون ‏آوردند.

 از ابو حمزه نصیر خادم روایت شده که گفت: بارها شنیدم که امام‏عسکرى‏علیه السلام با غلامانش و نیز دیگر مردمان با همان زبان آنها سخن‏مى‏گوید در حالى که در میان آنها، اهل روم، ترک و صقالبه بودند. از این‏امر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدینه به دنیا آمده و تا زمان وفات‏پدرش در بین مردم ظاهر نشده و هیچ کس هم او را ندیده پس این امرچگونه ممکن است؟ من این سخن را با خود گفتم پس امام رو به من کردوفرمود: خداوند حجّت خویش را از بین دیگر مخلوقاتش آشکار ساخت‏و به او معرفت هر چیز را عطا کرد. او زبانها و نسبها و حوادث را مى‏داندو اگر چنین نبود هرگز میان حجّت خدا و پیروان او فرقى دیده نمى‏شد.

 عبدى روایت کرده است: پسرم را به حال بیمارى در بصره رهاکردم و به امام عسکرى‏علیه السلام نامه‏اى نگاشتم و از وى تقاضا کردم که براى‏بهبود پسرم دعا کند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بیامرزد. راوى گوید: نامه‏اى از بصره به دستم رسید که در آن‏خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى که امام خبر مرگ او را به من‏رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى که میان شیعه درگرفته بود، در امامت تردید داشت.

 ابو یوسف شاعر متوکّل معروف به شاعر قصیر یعنى شاعر کوتاه‏قد. روایت کرده است که پسرى برایم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّه‏اى‏یادداشتى نوشتم و از آنها کمک خواستم. با نا امیدى بازگشتم به گرد خانه‏امام حسن‏علیه السلام یک دور چرخ زدم و به طرف در رفتم که ناگهان ابو حمزه‏که کیسه‏اى سیاه در دست داشت بیرون آمد. درون کیسه چهار صد درهم‏بود. او گفت: سرورم مى‏گوید: این مبلغ را براى نوزادت خرج کن که خداوند در اوبراى تو برکت قرار دهد.

منبع=http://shiaha.com

 امام عشاق

 


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 11:3 صبح توسط پرواز نظرات ( ) |


 Design By : Pichak